مجال

مجال

در وانفسای لایک (Like) و سین (Seen) شبکه‌های اجتماعی امروز، مجالی لازم بود برای نوشتن آرام و پایدار. نوشتنی که هم در زمان بماند و هم خواننده و نویسنده را درگیر اعداد بازدید و پسند نکند.

آخرین نظرات
  • ۱ بهمن ۹۸، ۱۶:۱۵ - مجید اسطیری
    هو حق

شبکه‌های اجتماعی مجازی چه تأثیری روی عادات مطالعاتی ما دارد؟

در این چند خط نمی‌خواهم بحث‌های تکراری تقابل شبکه‌های اجتماعی مجازی با مطالعه را دوباره بگویم و از کم شدن عادت مطالعه در اثر انس با فضای مجازی بنویسم. همچنین کاری هم به بحث اثر اسکرول‌های متناوب در کانال‌ها و صفحه‌ها روی ساختار ذهن ندارم که چطور ذهن ما در اثر این کار به نوشته‌های کوتاه و متنوع عادت کرده و حوصله‌ی متون طولانی و متمرکز را ندارد. می‌خواهم در مورد یک عادت مرسوم در کتاب‌خوان‌هایی بگویم که در این وانفسای مطالعه هنوز هم خودشان کتاب را دوست دارند و هم این احساسشان را با بقیه به اشتراک می‌گذارند. می‌خواهم برداشت شخصی‌ام را در مورد عادت «اشتراک مطالعه» بگویم.

۰ ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۳۴
علی

حدیث نفس است؟ اشکال ندارد. می‌نویسم که برایم بماند. می‌نویسم که چند وقت بعد به خاطر این یک سال علافی و ول‌گردی –که تا حال شش ماهش گذشته- خودم را سرزنش نکنم. احوال خودم در این چند سال را می‌نویسم تا بماند برای دیگران. شاید کسی خواست این راه را نرود. شاید کسی چیزی فهمید از این چند خط که نگذاشت او هم به سرگشتگی من دچار شود. می‌نویسم که بماند.

۰ ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۱۳
علی

قدم‌زنان برای رسیدن به خانه‌ی دوستش از کنار خیابان می‌گذشت. دستش را در جیبش برد و شکلات‌هایی را که در آخرین لحظه از روی میز خانه‌ی عمویش برداشته بود درآورد. یکی را انتخاب کرد و بقیه را به جیبش برگرداند. می‌خواست اول عیدی سری هم به آرش بزند و قبل از اینکه خانواده‌ی آن‌ها برای تعطیلات به مشهد بروند او را ببیند. یکی از شکلات‌ها را هم برای آرش کنار گذاشته بود. از آخرین باری که همدیگر را دیده بودند کمی بین‌شان شکراب شده بود. دعوایشان سرِ دوچرخه‌ی جدید آرش بود که مادر آرش گفته بود آن را به کسی ندهد. دلش می‌خواست فقط یک دور جلوی خانه‌ی آرش سوار آن دوچرخه شود؛ اما آرش قبول نکرده بود. یواش یواش به درِ ورودی شهرک نزدیک می‌شد. خانواده‌ی آرش در این شهرک زندگی می‌کردند؛ در شهرک گاز سرخس.

۱ ۱۱ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۲۶
علی

مهرداد اوستا، پالیزبان. شلوارهای وصله‌دار از رسول پرویزی. سیر بی سلوک، بهاالدین خرمشاهی.

این عبارات برای یک کنکوری موفق که من باشم، تمام آن توشه‌ای بود که از درس «آشنایی با نوشته‌های ادبی» کتاب زبان فارسی سوم دبیرستان برگرفته می‌شد تا در مسیر سراب کنکور شاید در جایی و در یک گزینه‌ی انحرافی از سوالی چهارگزینه‌ای به‌درد بخورد. این چند کلمه را با ماژیک خط کشیده بودم و چند کلمه‌ی دیگر مثل این‌ها که در مرورهای صدباره‌ی آزمون‌های دوره‌ای بتوانم در چند ثانیه تمام درس را مرور کنم. بقیه‌ی این درس چیز دندان‌گیری برای طراحان سوال کنکور نمی‌شد و طبیعتا به کار من هم نمی‌آمد.

۱ ۰۸ دی ۹۸ ، ۱۸:۲۳
علی

کاش چهل سال زودتر به دنیا آمده بودم. تولدم همزمان می‌شد با اوایل پادشاهی محمدرضا پهلوی. چند سالی از کودتای سال 32 گذشته بود و احتمالا در صحبت بزرگترهایم از آن می‌شنیدم. فضای سیاسی عاشورای 42 را از نزدیک حس می‌کردم. شروع همه‌گیری مبارزات سیاسی گروه‌های مختلف را می‌دیدم.

۴ ۰۴ آذر ۹۸ ، ۱۸:۲۵
علی

دچار سرگشتگی شده‌ام. دستم به رعشه افتاده و نایی برای زندگی ندارم. بنده امروز به یک شوک روحی دچار شده‌ام.

الغرض از چند روز پیش تصمیم گرفته بودیم که برای روز سیزده آبان و در محل تجمع پایانی یک میز کتاب به راه بیندازیم. میز کتاب هم چیزی شبیه نمایشگاه‌های موقت کتاب است با ابعاد خیلی خیلی کوچکتر. این هم نوعی امر خیر بود برای ترویج فرهنگ کتاب‌خوانی. خب بنده فعلا در یکی از شهرهای مرزی خراسان رضوی (سرخس) ساکن هستم و با توجه به مسائل فرهنگی این شهر از قبل حدس میزدم که اقبال مردم به کتاب کم باشد.

۱ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۲۱:۳۱
علی

یکی از موارد جالب توجه در شبکه‌های اجتماعی، تاثیر متقابل این فضاهاست بر کاربران فعال در آن‌ها. ما به عنوان فردی که در شبانه‌روز زمانی را صرف حضور مجازی در شبکه‌های مختلف می‌کنیم از آن‌ها اثر می‌پذیریم. این اثر معمولا به صورت ناخودآگاه است و تقریبا همه‌گیر. یعنی کم پیش می‌آید که انسان به تغییرات رفتاری خودش که نشات گرفته از حضور مجازی‌اش است پی ببرد. و کمتر پیش می‌آید که افراد بتوانند خودشان را از این اثرات دور نگه‌دارند.

۱ ۰۹ آبان ۹۸ ، ۱۹:۳۵
علی

از آن آدم‌های بی‌ذوق بود در امر عاشقی. نه فیلم‌های عاشقانه را نگاه می‌کرد و نه حسی نسبت به آهنگ‌های روز داشت. با این‌که اهل کتاب بود اما سراغ رمان‌های عاشقانه هم نمی‌رفت. یک‌بار از او پرسیدم: یعنی تابحال نشده حسی نسبت به یک دختر داشته باشی؟ مثل همیشه مکث کرد که تحکم صحبتش را بیشتر کند.

۲ ۰۸ آبان ۹۸ ، ۱۹:۱۸
علی

طبق روال معمول، سعی‌ام براین بود که بلیط قطار تهران-مشهد را طوری بگیرم که تا حرکت قطار مشهد-سرخس چند ساعتی فاصله باشد. فاصله‌ای که با یک رفت و برگشت از راه‌آهن تا حرم پر می‌شد. صبح علی‌الطلوع در هوای سرد پاییزی مشهد، پیاده تا حرم رفتم. طبق ساعت طلوع شده بود اما ابرهای متراکم اجازه خودنمایی به خورشید نمی‌دادند. باران نم‌نم شروع شده بود. مثل همیشه از ورودی شیخ طبرسی وارد شدم و صحن انقلاب را رد کردم. یک کبوتر سفید زیبا روی صحن خیس راه می‌رفت و گهگاهی پایش می‌لغزید. فضای حرم و باران پاییزی اول صبح به اندازه‌ی کافی شاعرانه بود. اما صحنه‌ای را دیدم که عیشم را تکمیل کرد.

۱ ۰۷ آبان ۹۸ ، ۱۷:۲۸
علی

تهران برای منِ بچه شهرستانی با یک حس همه‌گیر شروع شده بود. حسِ بی‌کسی همراه با ترس. فرهنگ مردم چندپاره‌ی تهران برای منی که تا چند سال پیشش با مردمِ گرم و بی‌شیله‌پیله‌ی کرمان سر کرده بودم ترسناک بود. هیچ‌وقت یادم نرفت آن صحنه‌ای را که یکی دو سال قبل از کنکور در ابتدای سفر به تهران اتفاق افتاد. رفته بودیم از راه‌آهن تهران ماشین‌مان را که با قطار آمده بود بگیریم. مسئول جوان آن‌جا پدرم را با "تو" خطاب می‌کرد. برای من که حرمت پدری را در خانه در حد خانواده‌های سنتی و مذهبی نگه می‌داشتم حتی شنیدن این خطاب هم سخت بود.

۳ ۰۶ آبان ۹۸ ، ۱۵:۴۹
علی