ولی خب...
از آن آدمهای بیذوق بود در امر عاشقی. نه فیلمهای عاشقانه را نگاه میکرد و نه حسی نسبت به آهنگهای روز داشت. با اینکه اهل کتاب بود اما سراغ رمانهای عاشقانه هم نمیرفت. یکبار از او پرسیدم: یعنی تابحال نشده حسی نسبت به یک دختر داشته باشی؟ مثل همیشه مکث کرد که تحکم صحبتش را بیشتر کند.
جواب داد: اتفاقا خیلی دلم میخواست من هم عاشق میشدم. زندگیام میشد همان یک نفر. برایش کار میکردم و به عشقش روزم شب میشد. خلوت تنهاییهایم بود و نگفتههایم را به او میگفتم. با ناراحتیاش تب میکردم و شب و روز برای یک لبخندش تلاش میکردم. ولی خب...
پرسیدم ولی خب چی؟ نکند تجربهی شکست عشقی داشتهای؟ لبخندی زد و گفت: نه. نمیخواهم ادعایی برایت بکنم ولی خب احساس میکنم روحم آنقدر کوچک نیست که به این چیزها دل خوش کند. دیگر چیزی نگفت. میشناختمش. بیراه نمیگفت.
سلام
اتفاقا در همین مورد ، برای فردا یا پس فردا ، تجربهای از خودم می نویسم که خیلی به پستت مربوطه. حتما نظری بگذار.
در پست الانم نیز بد نبود ، نظری میگذاشتی ، ولی برای پست آینده حتما بگذار چون عجیب به متن پستت نزدیکه.