مجال

مجال

در وانفسای لایک (Like) و سین (Seen) شبکه‌های اجتماعی امروز، مجالی لازم بود برای نوشتن آرام و پایدار. نوشتنی که هم در زمان بماند و هم خواننده و نویسنده را درگیر اعداد بازدید و پسند نکند.

آخرین نظرات
  • ۱ بهمن ۹۸، ۱۶:۱۵ - مجید اسطیری
    هو حق

نگهبان (داستان کوتاه)

جمعه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۲۶ ب.ظ

قدم‌زنان برای رسیدن به خانه‌ی دوستش از کنار خیابان می‌گذشت. دستش را در جیبش برد و شکلات‌هایی را که در آخرین لحظه از روی میز خانه‌ی عمویش برداشته بود درآورد. یکی را انتخاب کرد و بقیه را به جیبش برگرداند. می‌خواست اول عیدی سری هم به آرش بزند و قبل از اینکه خانواده‌ی آن‌ها برای تعطیلات به مشهد بروند او را ببیند. یکی از شکلات‌ها را هم برای آرش کنار گذاشته بود. از آخرین باری که همدیگر را دیده بودند کمی بین‌شان شکراب شده بود. دعوایشان سرِ دوچرخه‌ی جدید آرش بود که مادر آرش گفته بود آن را به کسی ندهد. دلش می‌خواست فقط یک دور جلوی خانه‌ی آرش سوار آن دوچرخه شود؛ اما آرش قبول نکرده بود. یواش یواش به درِ ورودی شهرک نزدیک می‌شد. خانواده‌ی آرش در این شهرک زندگی می‌کردند؛ در شهرک گاز سرخس.
درِ ورودی را که از دور دید قلبش به گرومب و گرومب افتاد. هنوز طعم تلخ دفعه‌ی قبلی را یادش مانده بود. چند ماه پیش بود که برای اولین بار می‌خواست وارد شهرک شود. آن روز باران خوبی هم در سرخس آمده بود و ابرها کارِ آسمان را قبل از غروب به شب کشانده بودند. آن‌دفعه خوش و خرم می‌رفت که به آرش سری بزند و کمی هم در پارک شهرک بازی کنند. کاپشن برادر بزرگترش را پوشیده بود. همان کاپشنی که بعد از رفتنِ برادرش به سربازی حالا به او رسیده بود. دست‌هایش را در جیبش کرده بود و بدون کلاه، با کفش خیس به سمت درِ شهرک رفته بود. چند قدمی از آن در نگذشته بود که نگهبانِ جلوی در صدایش کرد. نگهبان نگاهی به سر تا پایش کرد و با حالتی خاص پرسید: «پسرجان! شهرکی هستی؟». هاج و واج نگاهش می‌کرد. دوباره پرسید: «شهرک می‌شینی؟ توی شهرک خونه دارین؟». تا خواست بگوید که نه و با آرش امیری دوست است نگهبان محکم‌تر پرسید: «اومدی شهرک که بازی کنی؟». این‌دفعه سریع گفت: «بله!». راستش را گفته بود ولی همه‌اش را نگفته بود؛ نگذاشت که بگوید. نگهبان جلو آمد. دستش را پشت او گذاشت و گفت: «برو پسرجان! این‌جا جای بازی نیست. اگه توی شهرک خونه ندارین نمی‌تونی بیای توی پارک بازی کنی». می‌خواست بگوید خودشان هم پارک دارند ولی وسایلش خراب شده. می‌خواست بگوید حتی آرش هم می‌آید آن‌جا و بازی می‌کند. اما تا به خودش آمد دید بیرون از درِ شهرک ایستاده... این‌دفعه که می‌خواست برود پیش آرش هوا بارانی نبود؛ اما خیلی نگران بود. نمی‌خواست مثل دفعه‌ی قبل شود. آن‌دفعه حسی درونش سر زد که نمی‌دانست چیست. از نگهبان تنفر داشت. حتی از آرش هم بدش آمده بود.
تقریبا به ده‌متری درِ شهرک رسید. چشمش که به نگهبان افتاد یک لحظه به دلش افتاد که برگردد؛ اما منصرف شد و ادامه داد. نگهبان نگاهی به او کرد اما چیزی نگفت. وقتی از درِ شهرک عبور کرد دستانش می‌لرزید. حتی قدم‌زدنش هم به‌هم ریخته بود. چند قدمی رد شد. باورش نمی‌شد که نگهبان چیزی به او نگفته. نگاهش را بالا آورد و با اطمینان بیشتری به سمت خانه‌ی آرش رفت. برایش سوال شده بود که چرا آن‌دفعه نگهبان جلویش را گرفته بود و سوال و جوابش کرده بود، اما این‌دفعه کاری به کارش نداشت. مگر چه فرقی کرده بود که رفتار نگهبان تغییر کرد؟ رسید جلوی درِ خانه‌ی آرش. آرش که به دمِ در آمد سلام نکرده گفت: «لباسِ نو مبارک!».

۹۸/۱۱/۱۱
علی

نظرات (۱)

۱۳ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۴۸ همطاف یلنیـــز

سلام سلام

.

امان! تکرار حکایت آستین نو، بخور پلو  :(

پاسخ:
سلام علیکم
بله دقیقا
:(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی