مجال

مجال

در وانفسای لایک (Like) و سین (Seen) شبکه‌های اجتماعی امروز، مجالی لازم بود برای نوشتن آرام و پایدار. نوشتنی که هم در زمان بماند و هم خواننده و نویسنده را درگیر اعداد بازدید و پسند نکند.

آخرین نظرات
  • ۱ بهمن ۹۸، ۱۶:۱۵ - مجید اسطیری
    هو حق

۴ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

کاش چهل سال زودتر به دنیا آمده بودم. تولدم همزمان می‌شد با اوایل پادشاهی محمدرضا پهلوی. چند سالی از کودتای سال 32 گذشته بود و احتمالا در صحبت بزرگترهایم از آن می‌شنیدم. فضای سیاسی عاشورای 42 را از نزدیک حس می‌کردم. شروع همه‌گیری مبارزات سیاسی گروه‌های مختلف را می‌دیدم.

۴ ۰۴ آذر ۹۸ ، ۱۸:۲۵
علی

دچار سرگشتگی شده‌ام. دستم به رعشه افتاده و نایی برای زندگی ندارم. بنده امروز به یک شوک روحی دچار شده‌ام.

الغرض از چند روز پیش تصمیم گرفته بودیم که برای روز سیزده آبان و در محل تجمع پایانی یک میز کتاب به راه بیندازیم. میز کتاب هم چیزی شبیه نمایشگاه‌های موقت کتاب است با ابعاد خیلی خیلی کوچکتر. این هم نوعی امر خیر بود برای ترویج فرهنگ کتاب‌خوانی. خب بنده فعلا در یکی از شهرهای مرزی خراسان رضوی (سرخس) ساکن هستم و با توجه به مسائل فرهنگی این شهر از قبل حدس میزدم که اقبال مردم به کتاب کم باشد.

۱ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۲۱:۳۱
علی

از آن آدم‌های بی‌ذوق بود در امر عاشقی. نه فیلم‌های عاشقانه را نگاه می‌کرد و نه حسی نسبت به آهنگ‌های روز داشت. با این‌که اهل کتاب بود اما سراغ رمان‌های عاشقانه هم نمی‌رفت. یک‌بار از او پرسیدم: یعنی تابحال نشده حسی نسبت به یک دختر داشته باشی؟ مثل همیشه مکث کرد که تحکم صحبتش را بیشتر کند.

۲ ۰۸ آبان ۹۸ ، ۱۹:۱۸
علی

طبق روال معمول، سعی‌ام براین بود که بلیط قطار تهران-مشهد را طوری بگیرم که تا حرکت قطار مشهد-سرخس چند ساعتی فاصله باشد. فاصله‌ای که با یک رفت و برگشت از راه‌آهن تا حرم پر می‌شد. صبح علی‌الطلوع در هوای سرد پاییزی مشهد، پیاده تا حرم رفتم. طبق ساعت طلوع شده بود اما ابرهای متراکم اجازه خودنمایی به خورشید نمی‌دادند. باران نم‌نم شروع شده بود. مثل همیشه از ورودی شیخ طبرسی وارد شدم و صحن انقلاب را رد کردم. یک کبوتر سفید زیبا روی صحن خیس راه می‌رفت و گهگاهی پایش می‌لغزید. فضای حرم و باران پاییزی اول صبح به اندازه‌ی کافی شاعرانه بود. اما صحنه‌ای را دیدم که عیشم را تکمیل کرد.

۱ ۰۷ آبان ۹۸ ، ۱۷:۲۸
علی