هفت سال پیش
حدود هفت سال پیش بود. روزهایی که نوجوانی ساده و بیدغدغه بودم. کتابهای "چرا، چطور و چگونه؟" را دوست داشتم و کتابخانهی کوچکی برای خودم راه انداخته بودم. مشترک مجلهی دانستنیها بودم و هر جلدش را برای دو هفتهی خودم تقسیم میکردم و میخواندم. خورهی تکنولوژی هم بودم و هرکدام از دوستانم را که قصد خرید گوشی داشت با راهنماییهایم کلافه میکردم. دقیقا میدانستم فلان گوشی از فلان شرکت چه پردازندهای دارد و صفحهاش چند اینچ است. با همان اینترنت کم رمقی که داشتم یک وبلاگ هم راه انداخته بودم که در آن مطالبی در مورد فیزیک را کپی میکردم! کرمان شهر خوبی بود برای همهی این کارها.
هفت سال پیش به ذهنم هم خطور نمیکرد که روزی بزند و قرار باشد مهندسی مکانیک را در دانشگاه تهران بخوانم. نمیدانستم قرار است چه سرنوشتی در دانشگاه داشته باشم و بعدش چکار کنم (این آخری را هنوز هم نمیدانم :) ). نمیدانستم تکتک سرگرمیها و علایقم چه تاثیری روی زندگیام در آینده خواهد گذاشت. نوجوانی بودم مثل همه که با جریان اجتماع اطرافم حرکت میکردم. همین شد که به خودم آمدم و دیدم یکی دو سالی از دانشگاهم میگذرد و کمکم زندگیام جدی شده است. تازه با سوالهای اساسی زندگی مواجه شده بودم. تازه به آن بخشی از کتاب دینی دبیرستان رسیده بودم که میگفت اگر سوالات اساسی انسان به صورت جدی مطرح شوند به صورت دغدغه، دلمشغولی و درد متعالی خواهند بود.