حکایت من
حدیث نفس است؟ اشکال ندارد. مینویسم که برایم بماند. مینویسم که چند وقت بعد به خاطر این یک سال علافی و ولگردی –که تا حال شش ماهش گذشته- خودم را سرزنش نکنم. احوال خودم در این چند سال را مینویسم تا بماند برای دیگران. شاید کسی خواست این راه را نرود. شاید کسی چیزی فهمید از این چند خط که نگذاشت او هم به سرگشتگی من دچار شود. مینویسم که بماند.
حرارت داستان من از تب کنکور شروع شد. دو سال قبل از اینکه این آزمونِ منحوس و در عینحال مفید به من برسد. میگویم مفید چون عیار خودم را به خودم نشان داد. تا قبل از کنکور نمیدانستم چقدر پشتکار دارم و مصممام. کنکور به من نشان داد میتوانم دو سال کمتر از خیلیها بخوابم و بیشتر از خیلیها کار کنم. کنکور برای من مثل یک درخت بود پر از شاخههای تیز و برگهای زبر که هرکسی نمیتوانست از آن بالا برود. من که آن را با فاصله از اطرافیانم فتح کرده بودم هم دست و پایم از خارهایش میسوخت و هم سرکیف بودم از ارتفاعی که گرفته بودم. نمیدانستم سرِ درختِ کنکور میوهای نبود و هرچه بالاترش فقط شاخهها متزلزلتر و تکانها شدیدتر بود. دو سال را مثل تراکتورِ عاریتیِ بیست و چهار ساعتهای کار کردم. البته مثل تمام کنکوریهای موفق (!) که خودش جمع اضداد است. دو سال خوابِ کم، تفریحِ ناقص، سرگرمیِ محدود و درس و درس و درس. عجلهی زندگی مدرن –که از خود بیخود میکند- برای من از کنکور شروع شد. خودخواسته و تحمیل شده از طرف خودم به خودم.
مینویسم که یادم بماند. بازی من شده بود بیست دقیقه real racing ساعت شش صبح تا شش و بیست دقیقه مثلا که خواب از سرم بپرد. کنکوری را چه به بازی؟ و الباقی فقط درس و تست و کلاس. کلاس رفتنم هم فقط دو روز در هفته. نه مطالعهی غیردرسی و نه رشدی. بگذریم. یکی دو ماه مانده به کنکور بریده بودم. بریده بودنم این بود که ده ساعت و یازده ساعت خواندنم در روز شده بود شش ساعت و هفت ساعت.
آن دو سال تمام شد و چهار سال بعد شروع شد. شروعش به شدت تلخ بود. دوری از خانواده برای من که عادت به آن نداشتم دوچندان سخت بود. چهار سال شبها خانوادهام را در قاب پنج اینچی گوشیام میدیدم و هردفعه قطع و وصلی تماس تصویری مثل بادی بود که به اندک برگهای سرشاخهی درختی میخورد و امیدم را همراه با آنها میریخت. کمی گذشت تا دوباره بدنم کوک شود برای بیخوابیها. سال اول به دلهره و دلتنگی و تنش گذشت. نمرههایم همه خوب. کوییز و تکلیفهای سنگین برقرار و کوییز و تکلیف و پروژههای سنگینتر در راه. سال دوم آنقدر خوابگاه توی ذوقم خورده بود که میخواستم عطای دانشگاه تهران را به لقایش ببخشم و بروم شهید باهنر کرمان پیش خانواده.
ادامهی توهم کنکور –که کنکور را خوب بدهید و باقی زندگی را خوب زندگی کنید- در سال دوم دانشگاه این بود که مهندس مکانیک باید نرمافزارهای مختلف رشتهاش را خوب بلد باشد تا مهندس خوبی شود و خوب زندگی کند. افتاده بودم به یادگیری نرمافزار. صبح زود قبل از همه بیدار میشدم و بعد از نماز بساط میز و لپتاپ و قهوه و کتاب آموزش نرمافزار بهراه بود. همان ساعاتی که خوابگاه دانشجویی تماما در خواب بود من مثل مورچهای سختکوش ماوس میگرداندم و کلیک میکردم. همهی اینها با هزار و یک آرزو و امید. کمکم پایم به بسیج دانشکده هم باز شد و دغدغههایی فراتر از یک مهندسِ خوب شدن در دلم افتاد.
همین ایام بود که آزمایشگاه به آزمایشگاه و استاد به استاد در ساختمان جدید و قدیم دانشکده میرفتیم و درخواست فعالیت میدادیم. که مثلا دوتا دانشجوی فعال و علاقهمند و پیگیر که نرمافزار هم بلدند بیایند و در کنار درسشان در فلان پروژهی صنعتی-دانشگاهی درگیر شوند تا چیزی اینها یاد بگیرند و کمککاری هم برای آنها باشند. همان زمانی که اکثر دانشجوها تمرینها را کپی میکردند و به دنبال اساتید ول بودند، ما، من و دوستم، رنجی نبود که برای خودمان نپسندیم و از استاد سختگیر و پروژههای سخت و سختیهای سخت همه را برای خودمان دستچین میکردیم. همه هم با هزار امید و آرزو.
هرچه سال دوم به یادگیری نرمافزار گذشت، سال سوم به همان شکل به کارهای آزمایشگاهی و کارگاهی گذشت. در خوابگاه مثل همیشه قبل از همه کارم را شروع میکردم. شبها تا دیروقت –دیروقت برای ما شهرستانیهای هفت و هشتِ شب بود- در دانشکده بودم. کنار درس و کارِ آزمایشگاهی-صنعتی در دانشگاه، چندباری هم برای کار خارج از دانشگاه اقدام کردیم. همه هم بدون چشمداشت و دریغ از ذرهای محبت کارفرما به دو دانشجو. فقط برای اینکه مهندسِ خوبی شویم. یکجایی هم دستمان بند شد که بعد از دو سه ماه فهمیدیم سرِ کار بودیم. زندگیام افتاده بود روی دور تند و زیرچشمی اطرافیانم را میدیدم که مثل اکثر دانشجوها روی کندترین و خوشحالترین حالت، روزگار میگذراندند. نمیدانم. شاید آنها هم حسرت وضعیت من را داشتند.
بسیج دانشکده برای من تجربهی کوری بود که یکدفعه چشمهایش را باز کرده باشد و تابِ نور شدید روبرویش را نداشته باشد و ناچار دوباره چشمهایش را ببندد. مسئولیتی فراتر از حد توانم را –شاید از روی طمع- پذیرفتم. نه توانش را داشتم و نه بلد بودم که باید چکار کنم. حاصلش شد اذیت برای بچههای پاک و مخلص بسیج و سرخوردگی برای خودم.
من تا دمِ آخر ایستادم. تا تعیین پروژه و انتخاب کارآموزیام. پروژه و هردو کارآموزیام را به خیال خودم سخت و صنعتی برداشته بودم که چیزی یاد بگیرم. نمیدانستم در این وفور مهندسیخواندهها قرار است به بیگاری کشیده شوم. اینها هم همه به هزار امید و آرزو و با هزار دوندگی. البته که ماههای آخر را کم آورده بودم و نتوانستم آنطور که دلم میخواست آنها را تمام کنم. حاصل چهار سال سختی و اذیت، جمع شد در یک ربع ارائهی پروژهای که اساتیدش زحمت چند دقیقه بیشتر گوش دادن را تحمل نکردند. درسم را درحالی تمام کردم که در دانشکدهای پرآوازه، در آزمایشگاهی مشهور و با اساتیدی بهنام گذرانده بودمش. معدلم از معدل دانشکده یک نمرهای بالاتر شد. در آزمایشگاه و خارج از دانشگاه کار کرده بودم. این یکی خیلی از میانگین دانشجوها فاصله داشت.
برای کنکور ارشد مدیریت ثبتنام کردم و خواندم. کمی گذشت که بیخیالش شدم و دوباره مکانیک را خواندم. کمی دیگر گذشت و آن را هم بیخیال شدم. توجیهم این بود که ارشد مهندسی به درد کار نمیخورد. نمیدانستم –شاید هم میدانستم- که دیگر رمقی برایم نمانده بود. با اینهمه بعد از فارغالتحصیلی به چیزی که همهی چهار سال از آن میترسیدم رسیدم. بیکاری. همیشه از بیکاری فرار میکردم. همان روزهایی که دربهدرِ رنجی اضافه برای خودم بودم هم غیر از امید به کارِ نسیهی آینده، سرخوش از این بودم که به کاری نقد ولو مفت مشغولم. اما حالا شده بودم یک تکهی درسخواندهای که درسش نه مشکلی را حل میکرد و نه به دردی میخورد. البته در تمام این ایام هم حواسم به این هراس همیشگی بود. همهی سعیم هم برای همین بود که دچارش نشوم که شدم. نمیدانم حکمتش چه بود و چهجایی از این مسیر خطا کردم. فقط میدانم هرچه که از آن فرار میکردم به یکباره از جلویم درآمد.
حالا من ماندهام. بیکار، ناامید و خسته. رمق و حوصلهای برایم نمانده که راهی دیگر را بروم و باز بهپایش بیخوابی خرج کنم. شاید قرار بوده این یک سال عمرم را به همین خواندنِ بیست و دو سالِ قبلش بگذرانم...