مجال

مجال

در وانفسای لایک (Like) و سین (Seen) شبکه‌های اجتماعی امروز، مجالی لازم بود برای نوشتن آرام و پایدار. نوشتنی که هم در زمان بماند و هم خواننده و نویسنده را درگیر اعداد بازدید و پسند نکند.

آخرین نظرات
  • ۱ بهمن ۹۸، ۱۶:۱۵ - مجید اسطیری
    هو حق

امر خیر فرهنگی و رعشه‌ی روحی

دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۸، ۰۹:۳۱ ب.ظ

دچار سرگشتگی شده‌ام. دستم به رعشه افتاده و نایی برای زندگی ندارم. بنده امروز به یک شوک روحی دچار شده‌ام.

الغرض از چند روز پیش تصمیم گرفته بودیم که برای روز سیزده آبان و در محل تجمع پایانی یک میز کتاب به راه بیندازیم. میز کتاب هم چیزی شبیه نمایشگاه‌های موقت کتاب است با ابعاد خیلی خیلی کوچکتر. این هم نوعی امر خیر بود برای ترویج فرهنگ کتاب‌خوانی. خب بنده فعلا در یکی از شهرهای مرزی خراسان رضوی (سرخس) ساکن هستم و با توجه به مسائل فرهنگی این شهر از قبل حدس میزدم که اقبال مردم به کتاب کم باشد.

هماهنگی کتاب‌ها و میز کتاب طولی نکشید. با ذوق و شوق کتاب‌هایی که به نظرم برای سن کودکان و نوجوانان مدرسه‌ای مناسب بود را از تنها کتابفروشی شهر انتخاب کرده بودم. صبح زود میزها را راه انداختم. در هوای سرد این روزها مثل مترسک تا چانه در کاپشن فرو رفته بودم و منتظر ماندم که سیل جمعیت راهپیمایی برسد. وسط آن‌همه کتاب چندتایی جاکلیدی فرهنگی هم گذاشته بودم.

جمعیت از راه رسید. بچه‌های قد و نیم‌قد جلوی میز را شلوغ کردند. به دلم افتاده بود که عجب دمم گرم که این همه مشتاق کتاب را به آرزویشان رسانده‌ام. برای خودم که از کیلومترها بوی کتاب را حس می‌کنم و ذهنم بُعد زمان را در کتابفروشی و کتابخانه‌ها از دست می‌دهد این ذوق به میز کتاب آشنا بود. بگذریم. چند دقیقه‌ای زمان لازم بود که از حس و حال اولیه‌ی صددرصد غلطم بیرون بیایم. سوال‌های بچه‌ها که شروع شد تازه فهمیدم که زهی خیال باطل. بیشترین بسامد سوالی مربوط به این سوال بود که "کتاب‌ها رایگانه؟ صلواتیه؟!" چند دهم ثانیه در ذهنم به سوال فکر می‌کردم و یک نفس عمیق می‌کشیدم که بدوبیراه‌های درونم را به بیرون نریزم. بعد آهسته و با لحنی مشفقانه در حالی که چهره‌ای شبیه استیکر پوکرفیس داشتم توضیح می‌دادم که اساسا خرج کردن برای کتاب امر بد و زشتی نیست و می‌توان کتاب را هم مثل سایر کالاها خرید. البته که نه مثل هر کالایی. خب مقصر این نگاه در بین بچه‌ها هم نهادهایی هستند که سال‌ها مردم ما را به کتاب‌های رایگان و البته ضعیف عادت داده‌اند و فرهنگی را رواج داده‌اند که در آن کسی حاضر نیست برای کالای فرهنگی هزینه کند.

سوال بعدی که سردتر از هوا بود و یخ‌زدگی را از استخوان به مغزم می‌کشاند این بود که "اون جاکلیدی‌ها چنده؟". یعنی بین آن‌همه عناوین زیبای کتاب -که خودم دلم می‌خواست دوباره به سال‌ها پیش برگردم و بخوانمشان- فقط همان چند جاکلیدی را می‌دیدند که دم آخر از کتابفروشی ریختم‌شان توی جعبه‌ی کتاب‌ها. آن‌جایی از دنیا زده شدم که دیدم همان جاکلیدی‌ها پرفروش‌ترین "کالای" میز کتابمان بود.

بگذریم که بعضی بچه‌ها انگار می‌خواهند سیب‌زمینی بخرند که از من می‌پرسیدند "کتاب‌ها چندن؟" و اشاره‌ای به همه‌ی کتاب‌های روی میز می‌کردند. یعنی مثلا انتظار داشتند بگویم میز اول تازه است و ده هزار تومان قیمت دارد. این یکی میز هم بار دیروز است و هفت تومان می‌دهیم. در ذهنشان جا نیفتاده بود که هر کتاب قیمتی دارد که آن را هم داخلش نوشته‌اند. البته که این بچه‌ها مقصر نیستند در این فقر فرهنگی. و البته که در این شهر هم آدم کتاب‌خوان پیدا می‌شود. ولی خب امروز به تورمان نخورده بود.

خلاصه آن‌که برای راحتی اعصاب خودم هم که شده نیاز به مدتی استراحت دارم. نمی‌توانم ببینم که چندین جلد کتاب فقط دستمالی می‌شوند و کسی نیست که آن‌ها را با ذوق بردارد و ورق بزند و بخرد. و امیدوارم که روزی برسد که کتابفروشی شهر از این سکوت و کم‌رونقی در بیاید.

۹۸/۰۸/۱۳

نظرات (۱)

۰۱ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۱۱ مجید اسطیری

آقا شمایی که دقیقا در میدان جهاد ایستاده ای. شک نکن! کتاب فروختن در میدان شهدای تهران که هنری نیست. خدا قوت

پاسخ:
ان‌شاءالله که همینطوره و ما هم سهمی از جهاد فرهنگی داشته باشیم. ممنونم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی