تهرانِ شهرستانیها
تهران برای منِ بچه شهرستانی با یک حس همهگیر شروع شده بود. حسِ بیکسی همراه با ترس. فرهنگ مردم چندپارهی تهران برای منی که تا چند سال پیشش با مردمِ گرم و بیشیلهپیلهی کرمان سر کرده بودم ترسناک بود. هیچوقت یادم نرفت آن صحنهای را که یکی دو سال قبل از کنکور در ابتدای سفر به تهران اتفاق افتاد. رفته بودیم از راهآهن تهران ماشینمان را که با قطار آمده بود بگیریم. مسئول جوان آنجا پدرم را با "تو" خطاب میکرد. برای من که حرمت پدری را در خانه در حد خانوادههای سنتی و مذهبی نگه میداشتم حتی شنیدن این خطاب هم سخت بود.
البته پدرم خودش هم درسش را در همین شهر هزاررنگ خوانده بود و با این چیزها راحت برخورد میکرد. اما من یادم ماند. آخرین باری هم که دم در خوابگاه در آغوشش گرفتم و خداحافظی کردم یادم مانده است. یکدفعه احساس کردم بیکس و تنها در این شهر رها شدهام. حس مشترک همهی دوستانم هم همین بود طبیعتا. بگذریم.
چهار سال گذشت و آخرش هم نفهمیدم چرا در تهران همه عجله داشتند. از همان اول برایم این چیزها عجیب بود و تا آخر هم حل نشد. مردمی که عجله دارند و در برخورد با آنها باید حواست به وقتی که صرفت میکنند باشد ترسناک نیستند؟ من یاد گرفته بودم که روی پای خودم بایستم و زندگیام به کسی وابسته نباشد. اما بازهم در تهران با سردی برخوردی که داشتند احساس ناراحتی میکردم. نه لهجه داشتم و نه از زندگی در شهرهای بزرگ دور بودم. ولی همین که کمرو بودم و صحبتم آرام بود کافی بود که احساس شهرستانی بودنم را به طرف مقابل برسانم. کمی طول کشید که یاد بگیرم من هم بیتفاوت باشم و پررو.
نمیخواهم مردم خوب کشورم را بد ببینم و زشت بنویسم. تهران هم مثل همهی شهرها آدم شریف داشت و بیشرف. اما حسم دست خودم نبود. بعدها فهمیدم که پشت همان بیتفاوتیها و سردیها خون گرم ایرانی و شرقی وجود داشت. فقط روح تهران به این خون مجال نمیداد که به گردش بیافتد. روح تهران همه را عوض میکرد.
منم 4 سال رو تو تهران گذروندم با این تفاوت که من هرروز رفت و آمد با خونه هم داشتم و خب مسلما سرو کارم با مترو بیشتر بود و شناختم و درنتیجه نفرتم از کسایی که خودشونو تهرانی میدونستن بیشتر میشد.
تهران اصلا اون شهر با فرهنگی که میگفتن نبود و اصلا جای زندگی نیست همینکه بشه توش زنده موند باید شکر کرد.