قصهی عینکم
مهرداد اوستا، پالیزبان. شلوارهای وصلهدار از رسول پرویزی. سیر بی سلوک، بهاالدین خرمشاهی.
این عبارات برای یک کنکوری موفق که من باشم، تمام آن توشهای بود که از درس «آشنایی با نوشتههای ادبی» کتاب زبان فارسی سوم دبیرستان برگرفته میشد تا در مسیر سراب کنکور شاید در جایی و در یک گزینهی انحرافی از سوالی چهارگزینهای بهدرد بخورد. این چند کلمه را با ماژیک خط کشیده بودم و چند کلمهی دیگر مثل اینها که در مرورهای صدبارهی آزمونهای دورهای بتوانم در چند ثانیه تمام درس را مرور کنم. بقیهی این درس چیز دندانگیری برای طراحان سوال کنکور نمیشد و طبیعتا به کار من هم نمیآمد.
در همین درس این چند جمله هم به عنوان نمونهی یک نوشتهی ساده و بیتکلف آمده بود: «تازه گلههای گوسفند و گاوهای شیرده برمیگشتند. بزها بازیکنان و گاوان باوقار و طمانینه و متانت، به ده وارد میشدند. در این میان، زارعان و باغداران بیل به دوش با قیافههای سیاه سوخته و خسته پاورچین پاورچین از باغها درآمده به سرا میشدند. بوی مطبوع نانهای تنوری و دود خارهای معطر، هوای ده را پر کرده بود. با نشستن آفتاب جنبش بیسابقهای در ده پدیدار میشد. ماه رمضان بود. مردان و زنان برای افطار انتظار میکشیدند...»
از کنار این حال و هوای خوب متن سهم من فقط همان نویسنده و اثری بود که باید حفظ میکردم و تستش را میزدم. بهجای اینکه یاد بگیرم چطور یک متن ادبی بنویسم فقط حفظ میکردم که ویژگیهای یک متن ادبی چیست. بهجای اینکه پولی بدهم و کتاب این نویسنده را بگیرم و ادامهی این چند خط را بخوانم و از فضای صمیمی روستایش استفاده کنم (پیشنهادی که بعضا در خودآزمایی درس داده میشد)، همان پول را میدادم به کتاب کمک آموزشی تست زبان فارسی که انواع پیچاندنهای سوالات را نشانم بدهد که حیف کاغذ برای اینجور کتابها.
فکر میکنم قصهی اکثر ماها همین باشد. عمری را در شمارش تکواژ و واج گذراندیم چون تست را میشد از آنها طرح کرد. مثل یک کور از کنار زیباییهای ادبیات فارسی گذشتیم و فقط اعلام آخر کتاب را حفظ کردیم. دست آخر هم هیچچیزی نه از این یادمان مانده و نه از آن.
این روزها به مناسبتی چشمم به کتابهای ادبیات و زبان فارسی سالهای کنکورم افتاد. نگاهم که به این کتابها میافتد یک دنیا خاطره و احساس درونم گر میگیرد. از شب بیداریها و خط به خط خواندنشان تا جایی که صفحه به صفحهشان در ذهنم مانده بود تا خط کشیدنها و خلاصه کردنها و... . اینها تازه کتابهای عمومی من بودند که چندان وقتی هم پایشان نمیگذاشتم. دوباره بعد از پنج سال از آن روزها کتابها را باز کردم. باورم نمیشد. مثل نیمهکوری که با عینک برای اولین بار به این کتابها نگاه کند بودم. چه متون ارزشمند و پراحساسی که اینبار لای خلاصههایم پیدا کردم!
«قصهی عینکم» را احتمالا یادتان هست. با وجود اینکه هیچ تلاشی برای حفظ آن داستان در ذهنم نکرده بودم اما هنوز شعف شخص اول داستانش را بعد از اولین استفاده از عینک در وجودم حس میکنم. تمام تلاشم برای حفظ چیزهایی گذشت که نه به کارم آمد و نه شش ماه بعد از کنکور در ذهنم مانده بود. اما این داستان و چند داستان دیگر مثل یک فیلم در خاطرم مانده. اینکه چه شد به اینجا رسیدیم را نمیدانم. دنبال مقصر وضعیت آموزشیمان هم نیستم. فقط میدانم تازه حالا مثل نیمهکوری که عینک زده افتادهام به کندوکاو ادبیات شیرین فارسیمان.
خرخون بودیا :)